مهتابمهتاب، تا این لحظه: 19 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

نازگل من

قصه موشی 3

  یک روز موشی دُم مامانش را گرفته بود و دنبالش می دوید. رسیدند به تپه ی خاکی. باد خاک ها را از نوک تپه، سر می داد پائین. خاک ها سُر بازی می کردند. موشی خندید. دم مامان موشی را کشید و گفت: « مامان موشی! منم بازی، منم بازی! » مامان موشی گفت: « باشه. برو بازی! منم می رم و زودی بر می گردم. » موشی از تپه رفت بالا. خاک ها زیر پایش سر می خوردند پائین، اما موشی باز هم رفت بالا. رسید نوک تپه. دمش را کشید روی خاک و گفت: « به به، چه نرم و گرمی! » و آمد بنشیند که دمش گیر کرد زیر پایش. موشی قِل خورد پائین قِل قِل قِل ... موشی رسید پائین. خاکی بود. چشمش می سوخت. یه چیزی توی چشمش رفته بود. موشی گفت: «...
11 خرداد 1391

چیستان

  ١ . آن چیست که بی پاو سر ودست روان است       آن چیست که اندر شکمش خلق نهان است      آن چیست که یک لحظه بگردد همه عالم      آن چیست که سر تا به قدم جمله زبان است ؟       ٢ . دستمال انار ، پیش زن سالار ، اگر جرات داری یکیشو بردار !          ٣ . آن چیست که همه چیز از آن درست می شود ؟        از امروز هر هفته سه تا چیستان میزارم اگه جوابشو میدونی برام تو قسمت نظرها بنویس وگرنه یک هفته منتظر باش تا جوابشو بهت بگم .       &nbs...
9 خرداد 1391

نوشابه و شیر

  پریدم توی یخچال دلم نوشابه می خواست ولی با کله خوردم به شیر و خامه و ماست! صدای گاو آمد بفرمایید ... ماما ! چه جالب ! خانم گاو دکان وا کرده این جا! چه می شد خانم گاو کمی فکر دلم بود کنار شیر و دوغش دو تا نوشابه هم بود.     
3 خرداد 1391

اثر هنری

   اینم یه کار جدید از کارهای خودم (منبت چوب ) که البته روز مهلم به معلم مهربانم هدیه دادم .     ...
3 خرداد 1391

دو خواهر

  وقتی که سرما میخورم اصلاْ ندارم اشتها فرقی ندارد بوی نان با بوی آش و پیتزا وقتی مریض است این دماغ چیزی نمیخواهد شکم من مطمئنم این دو تا هستند خواهرهای هم .  
3 خرداد 1391

ماجراهای موشی

  یک روز موشی دُم مامانش را گرفته بود و دنبالش می دوید. رسیدند به تپه ی خاکی. باد خاک ها را از نوک تپه، سر می داد پائین. خاک ها سُر بازی می کردند. موشی خندید. دم مامان موشی را کشید و گفت: « مامان موشی! منم بازی، منم بازی! » مامان موشی گفت: « باشه. برو بازی! منم می رم و زودی بر می گردم. » موشی از تپه رفت بالا. خاک ها زیر پایش سر می خوردند پائین، اما موشی باز هم رفت بالا. رسید نوک تپه. دمش را کشید روی خاک و گفت: « به به، چه نرم و گرمی! » و آمد بنشیند که دمش گیر کرد زیر پایش. موشی قِل خورد پائین قِل قِل قِل ... موشی رسید پائین. خاکی بود. چشمش می سوخت. یه چیزی توی چشمش رفته بود. موشی گفت: «...
7 اسفند 1390

بی ادب

    دوبچه دو قلو با هم به مدرسه رفتند . اسم یکی باا دب ودیگری بی ادب بود. معلم از بی ادب پرسید : اسمت چیست؟ بی ادب جوابی نداد معلم به مادر بی ادب زنگ زد و گفت : اسم این بچه چیه؟  مادر بی ادب گفت: بی ادب معلم گفت: ادبت کجارفته  ؟ مادر گفت: رفته  سبزی بخره  !     ...
30 دی 1390

مسئله ریاضی

    پدر علی  : ده تا سیب داریم اگر یکی از آنها را بخو ریم چند تا سیب می ماند ؟ علی  : نمی دانم چون ما درمدرسه مان مسئله ها را با شیرینی حل می کنیم  !         ...
30 دی 1390

افسانه زور

  گنجشکی بود که بالای درختی لانه داشت.یک روز رفت دنبال آب و دانه. دید ای داد و بیداد ، چه سوز و سرمایی چه یخبندانی روی یک تکه یخ نشست، پاهایش سر خورد و افتاد زمین. گفت ای یخ تو اینقدر زور داری یخ گفت من اگر زور داشتم، آفتاب آبم نمی کرد. گنجشک گفت: ای ابر تو چرا این قدر زور داری ابر گفت من اگر زور داشتم، باد مرا با خودش نمی برد. گنجشک گفت: ای باد تو چرا اینقدر زور داری  باد هوهویی کرد و گفت: ای باد من زورم کجا بود. اگر زور داشتم که کوه جلویم را نمی گرفت.  گنجشک گفت:ای کوه تو چرا این قدر زورداری کوه گفت: اگر من زور داشتم ،علف رویم سبز نمی شد. گنجشک گفت: ای علف تو چرا اینقدر زور داری علف گفت: اگر زور د...
30 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نازگل من می باشد