قصه خرگوش
خورشید خانم یواش یواش پشت کوه ها می رفت. کم کم هوا تاریک می شد و ستاره ها یکی یکی توی آسمان می آمدند. در گوشه ی یک جنگل بزرگ، خرگوش کوچولوی خاکستری رنگی زندگی می کرد که بعد از پشت سرگذاشتن یک روز شاد برای خواب آماده می شد. اول دندان های قشنگ و سفیدش را مسواک زد و بعد به مامان و باباش شب بخیر گفت و آن ها را بوسید. زیر یک قارچ قرمز بزرگ، با خال خال های سفید دراز کشید. سرش را روی بالشی از علف های خشک شده گذاشت و مثل هر شب سرگرم تماشای ماه و ستاره ها شد. ستاره ها به خرگوش کوچولو چشمک می زدند. پلک هایش آرام آرام سنگین شده بودند که یک دفعه صدایی شنید، جیر جیر جیر! صدا از پشت بوته ی تمشک می آمد. خرگوش کمی ترسید و چشم هایش...
نویسنده :
مهتاب
19:54