مهتابمهتاب، تا این لحظه: 19 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

نازگل من

قصه خرگوش

  خورشید خانم یواش یواش پشت کوه ها می رفت. کم کم هوا تاریک می شد و ستاره ها یکی یکی توی آسمان می آمدند. در گوشه ی یک جنگل بزرگ، خرگوش کوچولوی خاکستری رنگی زندگی می کرد که بعد از پشت سرگذاشتن یک روز شاد برای خواب آماده می شد. اول دندان های قشنگ و سفیدش را مسواک زد و بعد به مامان و باباش شب بخیر گفت و آن ها را بوسید. زیر یک قارچ قرمز بزرگ، با خال خال های سفید دراز کشید. سرش را روی بالشی از علف های خشک شده گذاشت و مثل هر شب سرگرم تماشای ماه و ستاره ها شد. ستاره ها به خرگوش کوچولو چشمک می زدند. پلک هایش آرام آرام سنگین شده بودند که یک دفعه صدایی شنید، جیر جیر جیر! صدا از پشت بوته ی تمشک می آمد. خرگوش کمی ترسید و چشم هایش...
21 آذر 1390

شعر جوجه ی من

جوجه ام   مشغول   بازی بود گربه ای      آمد    لب    دیوار چشم هایش برق  زد،  خندید داشت نقشه می کشید انگار گربه   آن   جا از   لب  دیوار گفت ای   جوجه   بیا   بازی من که خیلی مهربان هستم تو    فقط   یک   ذره  لجبازی جوجه ی    باهوش  من اما زود  آمد   پیش     داداشم با صدای جیک جیکش گفت آمدم تا   پیش   تو    باشم جوجه گفت: « آنجا نمان بی خود دور شو   ای گربه ی   بی ریخت ...
21 آذر 1390

صبا و هفت رنگ

صبا و هفت رنگ صبا هر روز از خانه تا مدرسه پیاده می رفت. توی راه مدرسه یک پرنده فروشی بود. صبا که هر روز از کنار پرنده فروشی رد می شد، می ایستاد و به پرنده ها و قفس هایشان نگاه می کرد. دلش می سوخت. دوست داشت پرنده ها آزاد باشند. یک روز داشت از مدرسه به خانه بر می گشت. ناگهان چشمش به پرنده ی عجیبی افتاد. آن پرنده در قفس کوچکی بود. آن قفس و پرنده را تازه آورده بودند. صبا ایستاد و به وا خیره شد. پرهایش رنگ به رنگ بود: قرمز، آبی، زرد و ... صبا شمرد: پرهای پرنده هفت رنگ داشت. صبا به چشم های گرد و درشت پرنده زُل زد. پرنده ی هفت رنگ پلک نمی زدو از جایش تکان نمی خورد. ناگهان قطره اشکی پایین پلک پرنده جمع شد. پرنده پلکش لرزید و آن...
21 آذر 1390

شعر عروسی

شربت و شمع و خنده جشن و چراغ و پولک عروسی کرده امشب دختر آقا لک لک داماد سه ساعت پیش رفته کنار دریا منتظر عروس است ایستاده روی یک پا عروس نشسته توی یک ماشین شیک و پیک هنوز میان راه است مانده توی ترافیک ...
21 آذر 1390

ماشین نی نی غوله

    نی نی غوله گفت: « من یک ماشینم" بیب، بیب! » مامان غوله گفت: « من را به گردش ببر. » بابا غوله دوید و گفت: « من هم می آیم. ایست، ایست! » مامان غوله و بابا غوله، لباس نی نی را گرفتند. نی نی غوله هر جا رفت، آنها هم رفتند: « قام، قام! » نی نی غوله خسته شد و ایستاد. بابا غوله گفت: « پیاده شویم. ماشین پنچر شد. فیس، فیس! » ...
21 آذر 1390

شعر آیینه

    کی بود کی بود؟   آینه ی حموم بود   اون بالا رو به روم بود   دیدم بخار گرفته   عکسمو تار گرفته   دستمو روش کشیدم   رو صورتش آب خنک پاشیدم   خوشش نیومد و به گریه افتاد   عکسمو باز درست نشونم نداد   ...
21 آذر 1390

قصه باد

یک روز موشی و مامان موشی داشتند می رفتند که هوا برفی شد. موشی سردش شد. دندان هاش تیلیک تولوک به هم خورد و گفت: « مامان موشی! دماغم یخ زد. » مامان موشی، موشی را بغل کرد. برد پیش درخت. درخت یه سوراخ داشت، قد موشی. مامان موشی، موشی را گذاشت توی سوراخ و گفت: « من زود میام. تو این جا بمان، برفی نشوی! » موشی نشست توی سوراخ درخت. دست و پایش از سرما می لرزید. خوب گوش کرد. پوف پوف، دور و دورتر شد. همه جا ساکت شد. ساکتِ ساکت شد. یکهو صدائی آمد. موشی یواش گفت: « کی اینجاست؟ » صدا گفت: « هوهو، من اینجام! » موشی خوشحال شد و گفت: « یکی اینجاست! » بعد بلند بلند گفت: &laq...
21 آذر 1390

اسکناس شسته

  اینم یه شعر کودکانه برا دوستای گلم   توی لباسشویی جا ماند اسکناسم در آب و کف شنا کرد همراه با لباسم   ای کاش توی جیبم   می ماند مثل سکه   بی رنگ و رو نمی شد   یا این که تکه تکه   آن روز یک چکاوک   روی درخت ما بود   یک اسکناس شسته   بر بند رخت ما بود   ...
18 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نازگل من می باشد